داستانی واقعی که از طرف یک وکیل دادگستری برایمان جهت نشر و اطلاع رسانی فرستاده شد
در سالن دادگستری سوادکوه در حال قدم زدن بودم ، به ناگاه صدای گریه های خانم جوانی در آنطرف راه روهای دادگسنری به گوش میرسید و مرا بسوی خود کشاند . آرام آرام خودم را بطرفش رساندم ، روی صندلی سالن مراجعین نشسته بود بهمراه کودکی که عاشقانه او را در آغوش گرفته بود .
در سالن دادگستری سوادکوه در حال قدم زدن بودم ، به ناگاه صدای گریه های خانم جوانی در آنطرف راه روهای دادگسنری به گوش میرسید و مرا بسوی خود کشاند . آرام آرام خودم را بطرفش رساندم ، روی صندلی سالن مراجعین نشسته بود بهمراه کودکی که عاشقانه او را در آغوش گرفته بود .
گاهی با صدای بلند و گاهی هم زیر لب انگار با خود و خدای خویش صحبت و درد
ودل میکرد و اشک از چشمانش سرازیر شده بود . و در انتظار ......
دیدن چنین صحنه ای نا خود آگاه ذهن هر انسانی را بطرف مادر
و فرزند کوبانی گریزان از دست داعش می اندازد ، انگار چهره کودک در آغوش گرفته سرد
و بی روح شده است آری کودکی که خود در آغاز زندگی خود گریه ها و ناله های مادری
خسته را میشنود ، کمی با شک و تردید و تامل جلوتر رفتم و سلام کردم
و ایشان هم جواب سلام رو دادند
از خانم جوان سوال کردم و از ایشان خواستم آیا میتوان علت
ناراحتی واظطراب شما را بدانم ؟
خانم جوان :با صدایی آرام و ضعیف گفت منتظرم که دادستان
جواب شکایتم را بدهد اما انگار اینجا کسی نیست که جوابم را بدهد
خانم جوان در همین هنگام سوالی از من پرسید ببخشید آقا آیا شما
وکیل هستید ؟؟ به او پاسخ دادم بله من
وکیل هستم
و او گفت میتوانم از شما سوالی بپرسم ؟ به او گفتم هر چه سوال دارید بپرسید
خانم جوان : مگر طبق قانون نباید دادستان شکایتی را که
برایش نوشته ام بپذیرد ؟ و شکایتم را ثبت و اقدام برای پیگیری صادر نماید به او
پاسخ دادم بله شاید اقدام فوری انجام و صادر نشود اما طبق روال قانونی باید شکایت شما رو بپذیرد و ثبت و نهایتا رسید به شما تحویل بدهند
از خانم جوان سوال کردم حال مشکلتان چیست به چه دلیلی اینجا
هستید و شکایتتان چیست ؟
او گفت اول بهمن ماه ساعت 6:30 دقیقه همه اهل خانه خواب
بودیم آن شب شوهرم مهمان هم داشت ناگهان دیدیم عده ای لباس شخصی درب منزلمان را
شکستند و وارد منزل شدند حدودا 30 نفری بودند همه اهل خانه وحشت زده بر خواستیم
شوهرم و مهمانانی که در حال استراحت بودند را بازداشت کردند در همین حال
شوهرم به حالت اعتراض از انها پرسید شما
چه کسی هستید که درب منزلم را شکستید و چرا بدون حکم وارد منزل شدید بدون اینکه در
بزنید و اجازه بگیرید ، ماموران وقتی دیدند شوهرم اعتراض کرد او و مهمانان را به باتوم کتک زدند
چنان که تمام بدن و استخوانهایش را خرد کردند همه خانه را به هم ریختند پول و مواد
غذایی که در خانه امان بود را هم غارت کردند و بردند زن جوان گفت فکر نمیکردم
اینطور رفتار بکنند انگار دزدان و غارت گرانی بودند که فقط زور داشتند و امدند تا
غارت و چپاول بکنند مرا بیاد زنانی و مردان بوسنی و هرزگوین می انداخت زن جوان میگویید چند روزی است که کل منطقه
سوادکوه و مخوصا بخش کریکلا پر از مامور هست دادستان گفته هر کسی به این منطقه برود باید بازرسی بشود وممنوع هست
در این هنگام کودک خردسال که در آغوش مادر هست به شدت گریه میکند انگار او هم حرفهایی مادر را
میشنود و درک میکند
از او پرسیدم : محل زندگیتان کجاست ؟ پاسخ داد شهرستان
سوادکوه دو راهی آزادمهر روستای کریکلا
دوباره از او پرسیدم : حال میدانی شوهرت و مهمانانی که
بردند کجا هستند ؟ زن جوا گفت زندان قائمشهر
زن صدای گریه هایش بلند تر شد و میگوید از این ناراحتم و
گریانم که به دلیل ضرب و شتمی که نیروهای شخصی داشته اند حال شوهرم خوب نبوده و نیست
تمام بدنش خون آلود بود پر از زخمهایی که با باتوم به بدنش وارد شد و متاسفانه
خونریزی معده هم کرده است
زن جوان : آقای وکیل اینجا کجاست ؟ آیا اینجا همان ایرانی هست که میگویند عدل علی
( ع ) را برقرار کردیم
آقای وکیل چه کسی باید به دادمان برسد حالا میفهمم که چه بر
سر جوانان ما در چند سال پیش آمده است
حالا میفهمم که چه بر سر ناموس و دین غیرت مردم سرزمینمان
آمد وای بر ما که چنین افرادی بر ما حکومت
میکردند و میکنند
کمی او را آرام کردم و از او پرسیدم ماموران از کدام نهاد
بودند ؟؟
زن جوان گفت اولش که متوجه نشده بودم اما وقتی همه را بازداشت کردند و داشتند میرفتند روی درب ماشینشان نوشته بود نیروی انتظامی سودکوه
رو به سوی زن جوان کردم و به او گفتم اینطور که شما گفتید
از بدو ورودشان تا بازداشت و ضرب و شتم و بردن مواد غذایی و پل و داریی شما همه
غیر قانونی بوده و الان هم که دادستان حتی شکایت شما ا قبول نمیکند و رسیدگی
نمیکند خلاف قانون این کشور است
هنوز صحبتم تمام نشده بود زن جوان رو به من کرد و میگوید من
تا بحال فکر میکردم دادستان به دادم میرسد اما الان متوجه شدم که دادستان بجای
دادستاندن دست در دست آنها گذاشته خدا از
آنها نگذرد من همه انها را واگذار به خدا میکنم
از خدا میخوام که خانواده های خودشان به همین روز دچار بشوند و از خدا میخواهم
تا ملت هم متوجه بشوند که چه کسانی دارن بر ما حکومت میکنند
حرفها و گریه های زن جوان درونم را تکان داد کمی به خود
آمدم و دچار تردید شدم و بسیار سوالها در ذهنم آمد آیا واقعا حکومت عدل مولا علی (
ع ) که هر روز پشت تریبونهای نماز جمعه در رسانه های خبری تلوزیون و رادیوها بوق و کرنا میکنند این هست ؟؟ این همه جوان و شهید در راه آزادی میهمن دادیم
تا اینگونه ببینیم و سوالی بزگتر که چطور
مردم میهنم با اینهمه بدبختی و فلاکت و سرکوبگری همچنان دوام آوردند و مهمتر اینکه
چرا کاری نمیکتتد انگار مردم هم عادت کردند به اینکه کسانی باید بر آنها حکومت
بکنند که به دنبال زر و زور هستند خواستم در همینجا از همه رسانه هایی که در راه
آزادی میهمنمان ایران دستی بر آتش دارند خواهشی بکنم دیگر باید کاری کرد دیگر باید آغازی دوباره
برای رسیدن به آزادی را تجربه بکنیم باید از جان و مال خودمان بگذریم تا میهنی
آباد و به دور از حاکمان مستبد داشته باشیم
از همه رسانه ها درخواست دارم تا این مطلب درد آور را نشر بدهند تا شاید
صدای گریه های این مادران و کودکان سرزمینمان به گوش نهادهای بین المللی برسد درود بر شرف
ایرانیان پاک سیرت
این داستان واقعی و از طرف یک وکیل دادگستری برایمان جهت نشر و اطلاع رسانی فرستاده شد
این داستان واقعی و از طرف یک وکیل دادگستری برایمان جهت نشر و اطلاع رسانی فرستاده شد
۱۶ بهمن ۱۳۹۳ ساعت ۱۰:۵۹
أُولَئِكَ جَزَاؤُهُمْ أَنَّ عَلَيْهِمْ لَعْنَةَ اللَّهِ وَالْمَلَائِكَةِ وَالنَّاسِ أَجْمَعِينَ