یاد یلدا در سرزمین آفتاب

یاد
یاد یلدا که میکنم سرما تمام وجودم را میگیرد . به مردمی که پیرامونم در تکاپوی بزرگداشت این طولانی ترین شب سال هستند نگاه میکنم و می اندیشم که این مردم چقدر به شبهای بلند و بی پایان عادت کرده اند . از کنار کودکی که در دست چیزهایی برای فروختن داشت میگذرم و براهی که میرفتم ادامه میدهم نمیدانم چه میفروخت حتی صدایش را هم نشنیدم حواسم به پاهای بدون جورابش در دمپایی کهنه و پاره اش بود که یک کوشه اش را خیلی نامرتب و شلخته با نخ دوخته بودند تا روی پا بند شود . اندیشیدم چطور سرما را تاب می آورد ؟ هرچند لباس چندان مناسبی هم نداشت . میشود گفت اصلا مناسب نبود . احساس گرسنگی کردم . ساعت هشت شب بود و من از ظهر چیزی نخورده بودم .حس سرما بیشتر در تنم پیچید ناگهان بیاد آن کودک افتادم لرزیدم .حتما گرسنه بود و چقدر سرما را بیشتر حس میکرد . باز به مردم نگاه کردم مردمی که هرلحظه از کنارم میگذشتند بی تفاوت تر از لحظه قبل و همگی بفکری فرو رفته . راستی این مردم چرا اینقدر به شب علاقمند شده اند ؟ شبهایی که در همان تاریکی اش می مانند . نمی دانم نیاکان ما که یلدا را جشن میگرفتند فقط شبش را شادی میکردند و یا به سپیده رسیدن این شب بلند را شادی میکردند ؟ و باز بخود لرزیدم ایران من چقدر شبیه آن کودک زار و نحیف با پوششی نامناسب در سرمای شبی طولانی بخود میلرزد و مردمانش این شب را جشن گرفته اند . ایکاش او را با خود بسوس سپیده ای روشن ببرند تا در تابش آفتاب پس از یلدا بدن لرزانش را گرمایی آرامش بخش در بر گیرد . ایکاش سپیده که میدمد مردم به شبی دیگر نیاندیشند ایکاش همه اندیشه ها گذر از شبها و رسیدن به زلال سپیده ها باشد . ایکاش ...
Tags: , , ,

About author

Curabitur at est vel odio aliquam fermentum in vel tortor. Aliquam eget laoreet metus. Quisque auctor dolor fermentum nisi imperdiet vel placerat purus convallis.

0 نظرات

Leave a Reply

نظرات و پیشنهادات شما در مورد این مطلب و خبر